پس از حمله ایالات متحده به سه سایت هستهای ایران و انتشار رشتهای از پستهای عجیب توسط دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا در شبکههای اجتماعی ، جنگ ۱۲ روزه میان ایران و اسرائیل که توسط اسرائیل آغاز شده بود، سرانجام در تاریخ 3 تیر ( ۲۴ ژوئن ) با آتشبس به پایان رسید. اکنون پرسشهای زیادی مطرح است؛ از جمله اینکه اهداف سیاسی-استراتژیک این جنگ چه بود? آیا این اهداف محقق شدهاند یا اینکه بذر جنگی دیگر کاشته شده است؟
پیش از ادامه، لازم است به چند نکته کلیدی اشاره کنیم:
اولاً، حملات اسرائیل و همچنین حمله ایالات متحده به ایران، طبق چندین بند از حقوق بینالملل، غیرقانونی بودهاند.
ثانیاً، اظهارات دولتهای اروپایی و اتحادیه اروپا مبنی بر اینکه اسرائیل حق دفاع از خود را دارد، نه تنها غیرصادقانه بلکه کاملاً خائنانه است.
ثالثاً، آژانس بینالمللی انرژی اتمی (IAEA) تحت مدیریت فعلی رافائل گروسی، دیپلمات آرژانتینی، نشان داده است که فریبکارانه عمل میکند و به جای اینکه یک نهاد فنی باشد، به یک نهاد سیاسی تبدیل شده تا علیه ایران پروندهسازی کند.
این موضوع (سیاسی عمل کردن آژانس) از عدم محکومیت اقدامات آمریکا و اسرائیل توسط گروسی نیز ثابت میشود؛ او تنها نسبت به این حملات “ابراز نگرانی” کرده است. تمام این نکات را میتوان با جزئیات بررسی کرد، اما در چارچوب این مقاله نمیگنجند.
در حال حاضر برای دانستن جزئیات دقیق این رویداد خیلی زود است، اما قصد دارم با تکیه بر اصول کلی، اقدامات ایالات متحده و اسرائیل، استراتژی بلندمدت اسرائیل برای تغییر رژیم در ایران، نگرانیهای پاکستان در رابطه با بیثباتی در ایران و گزینههای پیش روی ایران را بررسی کنم.
چه اتفاقی افتاد ؟
ترامپ روند مذاکرات با ایران را آغاز کرد اما یک ضربالاجل ۶۰ روزه نیز تعیین کرد.
مذاکرات با ضربالاجلهای از پیش تعیین شده کار نمیکنند، اما این روش کار (Modus Operandi) ترامپ است: «یا این کار را میکنی یا عواقبش را میپذیری.» گاهی اوقات جواب میدهد؛ گاهی اوقات نه، همانطور که در دوره اول ریاستجمهوریاش با کره شمالی و در این دوره با روسیه نتیجه نداد.
ایران خواهان بازگشت به شکلی از برنامه جامع اقدام مشترک (برجام) سال ۲۰۱۵ بود؛ توافقی که:
الف) به تحریمها پایان میداد و تسکین اقتصادی برای ایران به ارمغان میآورد.
ب) برنامه غنیسازی هستهای این کشور را در مسیر خود نگه میداشت و تحت نظارت آژانس بینالمللی انرژی اتمی (IAEA) قرار میداد.
این موضوع برای ترامپ قابل قبول نبود. او به دنبال عقبگرد کامل بود: غنیسازی صفر. این همان نقطه اختلاف اصلی بود که هر دور از مذاکرات را به بنبست میکشاند.
چه عمدی و چه غیرعمد، این سیاست به گونهای طراحی شده بود که شکست بخورد.
این خواسته (صفر کردن غنیسازی)، که قرار بود تکیه گاهی برای مذاکره باشد، از نظر ایران اصلاً نقطهی قابل مذاکره ای نبود و یک پیششرط غیرقابل قبول بود. ایران عضو و امضاکننده معاهده عدم گسترش صلاح های هستهای (NPT) است.
پیمان منع گسترش سلاح های هسته ای:
ماده چهارم معاهده (NPT) درباره اینکه آیا کشورهای فاقد سلاح هستهای میتوانند اورانیوم را غنیسازی کرده و پلوتونیوم را بازفرآوری کنند، سکوت کرده است.
این دو فناوری، بسته به سطح غنیسازی، هم برای تولید سوخت راکتور و هم برای تولید مواد شکافتپذیر مورد استفاده در تسلیحات هستهای به کار میروند.
با این حال، این ماده به کشورها حق غیرقابل انکار توسعه، تحقیق، تولید و استفاده از انرژی هستهای برای اهداف صلحآمیز را میدهد. این امر بدون تسلط بر فرآیند غنیسازی امکانپذیر نیست.
به همین دلیل، ایران نیز مانند سایر کشورهای فاقد سلاح هستهای (NNWS)، ماده چهارم (پیمان عدم گسترش صلاح های هستهای) را شامل غنیسازی اورانیوم میداند و تأکید میکند که حق خود را برای غنیسازی تحت هیچ توافق هستهای کنار نخواهد گذاشت.
خط قرمز ایران در مورد غنیسازی بر چندین عامل استوار است:
۱. ایران میخواهد مانند سایر کشورهای عضو NPT که سلاح هستهای ندارند، با آن رفتار شود.
۲. این کشور یک برنامه جاهطلبانه هستهای غیرنظامی دارد که برای آن به اورانیوم غنیشده نیاز دارد (در حال حاضر، ۲۰ درصد اورانیوم غنیشده مورد نیاز خود را از شرکت هستهای دولتی روسیه بنام: روساتم، وارد میکند).
۳. با توجه به روابطش با ایالات متحده، ایران به تأمین از منابع خارجی که ممکن است متوقف شوند، اعتماد ندارد.
۴. ایران این قابلیت را به عنوان یک اهرم فشار در برابر ایالات متحده میخواهد.
۵. در حالی که این کشور فتوایی در سال ۲۰۰۳ علیه سلاحهای هستهای دارد، شواهد کافی وجود دارد که نشان میدهد ایران میخواهد توانایی غنیسازی اورانیوم تا سطح تسلیحاتی را داشته باشد، که با ساخت واقعی بمب متفاوت است.
نکته آخر حائز اهمیت است و به پرسش اصلی پاسخ میدهد که چرا ایران در سال ۲۰۰۳ به دلیل نقض مقررات پادمانی NPT (پیمان عدم اشاعه) متهم شناخته شد. این امر منجر به نظارت دقیقتر بر برنامه هستهای ایران شد و به همین دلیل، آژانس بینالمللی انرژی اتمی (IAEA) در سال ۲۰۰۶، علیه ایران به دلیل عدم پایبندی به توافقنامه پادمانیاش، به شورای امنیت سازمان ملل (UNSC) گزارش داد.
شورای امنیت سپس مجموعهای از قطعنامهها را تصویب کرد که از ایران میخواست با آژانس (بینالمللی انرژی اتمی) همکاری کرده و فعالیتهای هستهای خاصی، از جمله برنامه غنیسازی اورانیوم خود را به حالت تعلیق درآورد.
الزام به تعلیق غنیسازی با هدف فشار بر ایران برای مذاکره بر سر برنامه هستهایاش بود و در سال ۲۰۱۵، زمانی که شورای امنیت به اتفاق آرا قطعنامه ۲۲۳۱ را تصویب کرد که توافق هستهای معروف به برجام [برنامه جامع اقدام مشترک] را تأیید میکرد، این الزام باطل شد.
ترامپ در سال ۲۰۱۸ از این توافق خارج شد و کمپین «فشار حداکثری» را علیه ایران به کار گرفت.
جو بایدن، رئیسجمهور آمریکا، تلاش کرد به برجام بازگردد، اما این تلاشها به نتیجه نرسید؛ زیرا ایران خواستار لغو تحریمها توسط آمریکا به عنوان پیششرطی برای بازگشت تهران به مذاکرات بود.
این بار نیز، غنیسازی به استخوان لای زخم تبدیل شده است. به همین دلیل، بنا بر بیشتر شواهد، ترامپ تنها دو روز پیش از آغاز ششمین دور مذاکرات در مسقط در تاریخ25 خرداد ( ۱۵ ژوئن)، حمله اسرائیل به ایران را تأیید کرد. ضربالاجل ۶۰ روزه در22 خرداد( ۱۲ ژوئن) به پایان رسید؛ درست همان روزی که گروسی رأیگیری در شورای حکام آژانس بینالمللی انرژی اتمی را مهندسی کرد و حمله اسرائیل نیز روز بعد از آن رخ داد.
پس از حمله اسرائیل، ترامپ به صورت علنی اعلام کرد که یک ضربالاجل ۶۰ روزه تعیین کرده بود و “آنها [ایران] میدانند که در روز ۶۱ام چه اتفاقی افتاد. ایران باید اکنون به میز مذاکره بازگردد.” وقتی بیشتر تحت فشار قرار گرفت، ترامپ گفت که ایران در حال مانعتراشی در روند مذاکرات است. با این حال، تا پیش از حمله اسرائیل، ترامپ هیچ صحبتی درباره کارشکنی ایران یا اینکه دور ششم مذاکرات به دلیل بینتیجه بودن گفتوگوها لغو شده است، نکرده بود.
نتیجهگیری: چرا ترامپ اجازه حمله به ایران را داد؟
ترامپ به اسرائیل اجازه حمله به ایران را داد، زیرا گمان میکرد که سرکوب و تضعیف ایران به بازگشت این کشور به میز مذاکره کمک کرده و آن را برای پذیرش خواستهی اولیهاش – یعنی عدم غنیسازی – تمکینپذیرتر میکند. اما در عوض، ایران مذاکرات را ترک کرد و اعلام کرد تا زمانی که تحت حمله است، مذاکره نخواهد کرد.
برای اسرائیل، این چراغ سبز از جانب بهشت بود. آرزوی ۳۰ ساله بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، به حقیقت پیوست. این فرصتی بود تا آمریکا را وارد جنگ کند و آن را تا انتها پیش ببرد؛ نه فقط نابودی برنامه هستهای ایران، بلکه تغییر رژیم از طریق یک کمپین طولانیمدت با تحمیل عذاب جنگ به ایران.
وقتی ترامپ تصمیم گرفت به تأسیسات ایران حمله کند و مستقیماً وارد درگیری شود، نتانیاهو به شدت خوشحال شد اما در مورد ترامپ دچار سوتفاهم شده بود. ترامپ این حمله را برای پایان دادن به جنگ دستور داد، نه طولانی کردن آن.
او به یک درگیری طولانیمدت فکر نمیکرد و قطعاً به تغییر رژیم نمیاندیشید. او در حال آشتی دادن شخصیت سرسخت خود با کسی بود که به دنبال صلح است.
اینجاست که منافع اسرائیل و آمریکا از هم جدا میشوند. اسرائیل به دنبال ایجاد هرج و مرج است؛ در حالی که آمریکا، فارغ از مسائل مربوط به استانداردهای دوگانه یا درستی رویکردش، یک ایران باثبات اما قطعاً غیرهستهای میخواهد.
پاکستان تنها به صورت غیرمستقیم در این درگیری دخیل است، اما باید نحوه بازی ژئوپلیتیکی و چگونگی تأثیرات ثانویه و ثالثیه آن بر خود را به دقت بررسی کند. بیثباتی در ایران میتواند از طریق درگیریهای قومی-فرقهای، امنیت پاکستان را به طور منفی تحت تأثیر قرار دهد و تعادل ظریفی را که پاکستان باید در روابط خود بین کشورهای عربی حوزه خلیج فارس و ایران حفظ کند، پیچیده سازد. این چالش دیپلماتیک با ضعفهای اقتصادی پاکستان تشدید میشود و همکاری نزدیکتر آن را با کشورهای حاشیه خلیج فارس و همچنین با ایالات متحده ضروری میسازد.
در حال حاضر، نمیتوانیم با قطعیت بگوییم که آیا این جنگ و آتشبس، هدف سیاسی-استراتژیک ترامپ را محقق خواهد کرد یا خیر؛ یعنی بازگشت ایران به میز مذاکره و پذیرش درخواست اولیه ترامپ مبنی بر عدم غنیسازی.
به این موضوع در بحث گزینههای پیش روی ایران باز خواهیم گشت.
از دیدگاه اسرائیل، کار ناتمام مانده است. هدف سیاسی-استراتژیک اسرائیل تنها انهدام توانایی هستهای ایران نیست – با فرض اینکه چنین کاری ممکن باشد – بلکه تغییر ایران است. و تغییر ایران به معنای تغییر رژیم است – با فرض اینکه این نیز امکانپذیر باشد.
از منظر اسرائیل، این تنها راه برای حفاظت از اسرائیل در برابر سیاست “دفاع پیشرو” ایران است؛ سیاستی که اسرائیل آن را “حلقه آتش” پیرامون خود مینامد. با توجه به اینکه اسرائیل پیشتر از حلقه داخلی (مصر، اردن و اکنون لبنان و سوریه) و حلقه بیرونی (عراق و لیبی) مراقبت کرده است، آخرین مشکل اسرائیل، ایران است.
جنگ غزه به اسرائیل فرصت داد تا حماس، حزبالله و رژیم بشار اسد را تضعیف کند. اما هنوز راه درازی در پیش است و از دیدگاه اسرائیل، یک پیروزی استراتژیک نیازمند از بین بردن ایران به شکل کنونی آن است.
اینکه آیا این کار شدنی است، بحثی جداگانه است. اما ابتدا بیایید، به صورت فرضی، ببینیم اسرائیل چه میخواهد.
در ایران چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟
نابود کردن توانایی هستهای ایران به سادگی ممکن نیست. این موردی نیست که بتوان با بمباران از بین برد زیرا تنها شامل زیرساختها و فرآیندهای چرخه سوخت آن نیست بلکه توانایی هستهای ایران اساساً دانشی است که این کشور در اختیار دارد؛ دانشی که رشتههای متعددی در علوم پایه را در بر میگیرد. این دانش را نمیتوان از بین برد، هرچند ممکن است با کشتن دانشمندان و مهندسان، از طریق حملات سایبری و حملات مستقیم، آن را به عقب انداخت.
هدف واقعی، تغییر رژیم است. اسرائیل هیچگاه این موضوع را پنهان نکرده است. این کشور مایل است از شکافهای قومی-زبانی — بلوچها، کردها، اهوازیها — و همچنین جوانان سرخورده برای سرنگونی رژیم استفاده کند، به خصوص اگر اسرائیل بتواند ضربات شدید و کاری به آن وارد کند.
همانطور که بسیاری از محققان، از جمله ایرانیتبارها، خاطرنشان کردهاند، رژیم (جمهوری اسلامی ایران) محبوبیتی ندارد. جزئیات نارضایتی فزاینده زیاد است و از حوصله این مقاله خارج است. اما به طور خلاصه، رژیم، به رهبری آیتالله خامنهای (رهبر انقلاب) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، توانسته است تمام تلاشها برای آنچه مورخ شهیر آقای کرین برینتون، “واکنش ترمیدوری” مینامد را خنثی کند. این اصطلاح را ولی نصر، آکادمیسین، نیز در آخرین کتاب خود، “استراتژی بزرگ ایران: یک تاریخ سیاسی” به کار میبرد و اساساً به معنای ریشهکن کردن افراطگرایی و برقراری یک نظم معتدلتر و محافظهکارانهتر است.
از زمان تصویب دومین قانون اساسی ایران در سال ۱۹۸۹، تلاشهای رؤسای جمهور اصلاحطلب مانند اکبر هاشمی رفسنجانی، محمد خاتمی و حسن روحانی برای تعدیل شور انقلابی، ایجاد اصلاحات اقتصادی و گشایش در برابر غرب، همواره توسط تندروها خنثی شده است.
این روند خطی نبوده، اما من به نکته گستردهتری اشاره میکنم و وارد دورههای کوتاهی که آیتالله خامنهای به دلایل عملگرایانه، انعطافپذیریهایی را به اصلاحطلبان نشان داده، نمیشوم.
نکته اساسی این است که تندروها همچنان کنترل دولت و در واقع، دولت پنهان (deep state) را در دست دارند. به همین ترتیب، اصلاحات اقتصادی رفسنجانی و خاتمی، از جمله خصوصیسازی، توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (IRGC) مصادره و منحرف شد.
سپاه اکنون بزرگترین بنگاههای اقتصادی کشور را اداره میکند و همچنین شرکتهایی را در بخش خصوصی به صورت پیمانکاری فرعی در اختیار دارد که عملاً کنترل دولت را در دست گرفته است.
این وضعیت باعث گسترش اقتصاد بازار سیاه شده و به گفته نصر، “شبکههایی از تاجران، سیاستمداران با نفوذ، و نهادهایی تحت سلطه فرماندهان کنونی و سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی” را توسعه داده که “فساد و نابرابری درآمد را در مقیاسی بیسابقه تشدید کرده است.”
اما مشکل تنها این نیست؛ یک طبقه متوسط با تحصیلات بالا اما ناامید که خواهان آزادیهای اجتماعی-سیاسی است، یکی دیگر از نقاط ضعف داخلی (ایران) محسوب میشود و این همان چیزی است که اسرائیل میخواهد هدف قرار دهد و از آن بهرهبرداری کند.
تغییر رژیم، همانطور که در تلاشهای قبلی در خاورمیانه دیدهایم، فرآیندی بسیار پیچیده است که به شکستهای پرهزینه، هرجومرج و خونریزیهای فراوان منجر میشود. اما برای اهداف این بحث، از لحاظ نظری میتواند به دو سناریو منجر شود، هرچند هر یک از این سناریوها میتواند زیرمجموعههای زیادی داشته باشد:
نزاع داخلی، یا یک رژیم برنامهریزی شده که طرفدار اسرائیل و ایالات متحده باشد: در واقع بازگشتی به دوران پادشاه محمدرضا پهلوی.
ایجاد نزاع داخلی آسانتر از روی کار آوردن یک رژیم جدید است، زیرا ناآرامیها بیشتر مستعد اختلافات داخلی هستند تا گذاری آرام به سیستمی دیگر.
همچنین درگیریها باعث میشوند ایران تمرکز خارجی خود را از دست بدهد و همانطور که انتظار میرود در چنین شرایطی ، گروهها با یکدیگر خواهند جنگید.
این نبرد میتواند ادامه پیدا کند یا به نفع گروهی که قویتر ظاهر میشود و کنترل را به دست میگیرد، حل و فصل شود. یا کشور میتواند به لیبی، سودان یا میانمار دیگری تبدیل شود. پیشبینی این مسیرها صرفاً امکانپذیر نیست، زیرا هیچ چیزی که بتوان تحلیل را بر آن بنا نهاد، ثابت نخواهد ماند.
پرسش بزرگ اینجاست: چه بلایی بر سر توانایی هستهای خواهد آمد؟
سناریوی دوم : یک رژیم طراحیشده که طرفدار اسرائیل و ایالات متحده باشد، میتواند در واقع به دو شکل ظاهر شود:
یک دولت دستنشانده، شبیه به آنچه آمریکا در سال ۲۰۰۱ در افغانستان روی کار آورد یا دولتی که اکنون در سوریه دارد. پیش از آنکه چنین دولتی بیش از حد نامحبوب شود (که قطعاً خواهد شد)، اسرائیل میتواند ایالات متحده را تحریک کند تا ائتلافی تشکیل دهد و با اعزام نیرو/بازرس به میدان، توانایی هستهای ایران را به طور کامل و فیزیکی از بین ببرد.
دومین احتمال در همین سناریو میتواند این باشد که در حالی که رژیم فعلی سقوط میکند، جای خود را به یک دولت ملیگراتر میدهد. این دولت، پس از شوک تجاوز خارجی، میتواند به طور طبیعی بر روی برخی از قابلیتهای برجایمانده (از رژیم قبل) تکیه کند و آنها را توسعه دهد.
این فرآیند را پیش از این هم دیدهایم. به جای صلح و بازسازی، به نزاع میانجامد. همچنین پیامدهای ناخواستهای را در پی دارد که میتوانند هدف اصلی چنین مهندسی مجددی را باطل کنند، زیرا امور انسانی یک مسئله مهندسی نیستند.
اما نزاع یک هدف اسرائیل را برآورده میکند: یک دولت ضعیف که میتوان به طور منظم برای تضعیف تواناییهای نظامیاش مورد حمله قرار گیرد.
این (استراتژی) بلافاصله پس از تسلط هیئت تحریر الشام بر سوریه در دسامبر ۲۰۲۴ به نمایش گذاشته شد. اسرائیل یکی از بزرگترین عملیاتهای هوایی تاریخ خود را برای هدف قرار دادن و نابودی سیستماتیک تمام تواناییهای نظامی سوریه به راه انداخت و اکنون نیز کنترل فیزیکی خاک سوریه در منطقه حائل را در دست دارد. چیزی شبیه به این برای ایران، کاملاً در راستای منافع اسرائیل خواهد بود.
پیامدها برای پاکستان:
حالا بیایید به این بپردازیم که تمام این اتفاقات برای پاکستان چه معنایی دارد.
برای پاکستان، هرگونه اخلال در ساختارهای کنونی اجتماعی-سیاسی ایران از طریق شوکهای بیرونی، یک تحول نگرانکننده خواهد بود.
همجواری جغرافیایی به این معناست که چنین وضعیتی میتواند بی ثباتی هایی ایجاد کند که تهدیدات امنیتی را افزایش دهد.
یک نزاع داخلی میتواند به بلوچستان سرایت کرده و پیامدهای اقتصادی و امنیتی داشته باشد. در صورت روی کار آمدن یک دولت طرفدار اسرائیل (اگر چنین چیزی امکانپذیر باشد)، پاکستان با تهدیدات امنیتی و اطلاعاتی در شرق (تهدیدات موجود) و جنوب غربی (تهدیدات بالقوه) مواجه خواهد شد.
اینها نگرانیهای واقعی هستند و نمیتوان به سادگی از کنارشان گذشت. پاکستان توانایی فعال برای خنثی کردن شوکهای خارجی به ایران را ندارد، اما باید برای بدترین سناریوها آماده باشد، در حالی که در سطح دیپلماتیک هر کاری از دستش برمیآید برای کاهش وضعیت انجام دهد.
این نیز حائز اهمیت است که آتشبس فعلی، مسائلی را که باعث آغاز این جنگ شدند یا اهداف بلندمدت سیاسی-استراتژیک ایران را تشکیل میدهند، حل و فصل نمیکند: بقای نظام ، کاهش نفوذ ایالات متحده در خاورمیانه و نابودی تواناییهای نظامی اسرائیل. در واقع، این یک رویارویی مستقیم بین دو دیدگاه متفاوت برای خاورمیانه است: دیدگاه ایالات متحده و اسرائیل، و دیدگاه ایران.
پاکستان در این درگیری تنها به صورت غیرمستقیم دخیل است، اما باید نحوه بازی ژئوپلیتیکی و چگونگی تأثیرات ثانویه و ثالثیه آن بر خود را به دقت بررسی کند. بیثباتی در ایران میتواند از طریق درگیریهای قومی-فرقهای، امنیت پاکستان را به طور منفی تحت تأثیر قرار دهد و تعادل ظریفی را که پاکستان باید در روابط خود بین کشورهای عربی/حوزه خلیج فارس و ایران حفظ کند، پیچیده سازد.
چالش دیپلماتیک با ضعفهای اقتصادی پاکستان تشدید میشود، که همکاری نزدیکتر آن را با کشورهای حاشیه خلیج فارس و همچنین با ایالات متحده ضروری میسازد. روابط نزدیک پاکستان با ترکیه و آذربایجان، که از بسیاری جهات حائز اهمیت است، نیز به دلیل روابط پر تنش ایران با ترکیه، و به خصوص با آذربایجان، نیازمند مدیریت بسیار ماهرانه و ظریف است.
بیثباتی در مرزهای جنوب غربی نیز به گسترش عملیاتی بیش از حد برای پاکستان منجر خواهد شد. بلوچستان در حال حاضر هم ناآرام است. از دست دادن کنترل ایران بر منطقه سیستان و بلوچستان خود میتواند به معنای ایجاد مناطق بدون حاکمیت برای گروههای بلوچ پاکستانی باشد که علیه دولت میجنگند. با توجه به منابع محدود پاکستان، این کشور باید بین به کارگیری نیرو در مرزهای غربی و جنوب غربی و در شرق، که تهدید اصلی است، تعادل ایجاد کند.
مناطق بدون حاکمیت در سراسر جهان، به ویژه هنگام درگیریهای داخلی، منجر به قاچاق مواد مخدر و اسلحه، ورود پناهندگان، و عبور آسان گروههای شبهنظامی از مرزها میشوند. این وضعیت خاص یک منطقه نیست، بلکه یک واقعیت همیشگی در مرزهایی است که یک، دو یا سه کشور هممرز با درگیری داخلی و از دست دادن کنترل دولت مرکزی مواجه هستند. در تمام این موارد، حاکمیت، که اصل اساسی یک دولت است، حتی با وجود باقی ماندن فیزیکی دولت، از دست میرود.
این دیگ جادوگری (اشاره به وضعیت بیثبات) همچنین سازمانهای اطلاعاتی متخاصم را مانند باکتریهای مضر جذب میکند. اگر یک درس از حملات اسرائیل علیه حزبالله، سوریه و ایران وجود داشته باشد، آن هم درجه بالای مهارت اطلاعاتی به نمایش گذاشته شده است، هم از نظر اطلاعات انسانی (HUMINT) و هم از نظر ابزارهای فنی.
این نهایت سادگی خواهد بود که کسی فکر کند ایران بیثبات یا تجزیهشده، عملیات اطلاعاتی اسرائیل را به خود جلب نخواهد کرد یا اینکه چنین عملیاتی تنها به داخل ایران محدود میماند. با توجه به همکاری استراتژیک نزدیک بین اسرائیل و هند، کمک اسرائیل به هند برای ایجاد ناآرامی برای پاکستان در غرب، امری بدیهی و حتی از پیش تعیینشده تلقی خواهد شد.
الکس واتانکا، پژوهشگر ارشد در مؤسسه خاورمیانه در واشنگتن دیسی، در کتاب سال ۲۰۱۷ خود با عنوان «ایران و پاکستان: امنیت، دیپلماسی و نفوذ آمریکا»، روابط ایران و پاکستان را با جزئیات بررسی میکند. ایران اولین کشوری بود که پاکستان را به رسمیت شناخت و شاه ایران اولین رئیس دولتی بود که از پاکستان بازدید کرد. در مقطعی در دهه ۱۹۵۰، شاه حتی پیشنهاد کنفدراسیونی بین پاکستان و ایران را مطرح کرد.
روابط از زمان انقلاب اسلامی سال ۱۹۷۹ به دلیل تنشهای فرقهای و نزدیکی ایران به هند تا حدودی تیره بوده است، اما در سالهای اخیر، دو کشور مکانیزمهایی برای امنیت مرزی، تجارت، همکاری در مبارزه با تروریسم و مدیریت پناهندگان ایجاد کردهاند. ایران نیز با توجه به همکاری نزدیک هند با اسرائیل، از هند فاصله گرفته است.
اهداف ایران:
در شرایط کنونی، هدف اصلی ایران، یافتن آرامش و دوران تنفس بوده و همچنان هست. استراتژی دفاعی آن آسیب دیده و تواناییهای نظامی اش نیز صدمه دیدهاند. انسجام داخلی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (IRGC) که تصور میشد خدشهناپذیر است، به دلیل نفوذ اطلاعاتی اسرائیل به شدت به خطر افتاده است.
با توجه به این وضعیت، ایران باید خود را بازسازی کند. اما این بازسازی مستلزم صلح است. سیاست استاندارد ایران، استراتژی رویکرد غیرمستقیم بود که از اصطلاح “لیدل هارت”، نظریهپرداز نظامی، استفاده کنیم. به عبارت دیگر، عدم درگیری مستقیم با اسرائیل.
ترور اسماعیل هنیه، رهبر حماس، در ژوئیه ۲۰۲۴ در تهران، ایران را در وضعیت بسیار دشواری قرار داد: اگر ایران مستقیماً با اسرائیل رویارویی میکرد، سیاست دیرینه خود را نقض میکرد؛ اگر این کار را نمیکرد، ضعف خود را نشان میداد. مهمانی در تهران و تحت نظارت ایران به قتل رسیده بود. این وضعیت خواهان اقدام بود.
حرکت بعدی اسرائیل بدتر بود: حسن نصرالله، دبیرکل حزبالله و چندین رهبر دیگر گروههای شبهنظامی از سپتامبر ۲۰۲۴ به بعد ترور شدند. دست ایران بار دیگر بسته شد. این بار، اسرائیل با دقت بیشتری تلافی کرد؛ نه تنها حمله کرد بلکه قابلیتهای ایران را نیز مورد سنجش قرار داد. همزمان، برای یک حمله پایدار آماده و برنامهریزی کرد، چیزی که تقریباً ۱۵ سال است برای آن برنامهریزی میکند.
به عبارت دیگر، اسرائیل ایران را دقیقاً در موقعیتی قرار داد که میخواست: تشدید یا خویشتنداری. تشدید درگیریها درد بیشتری به همراه خواهد داشت؛ خویشتنداری حملات را جبران نمیکند، بلکه ضعف را نشان میدهد.
آیا ایران به صلحی که برای بازیابی خود نیاز دارد، دست خواهد یافت؟
این به حرکت بعدی ترامپ بستگی دارد. آیا او در دور بعدی مذاکرات، درخواستهای اولیه خود را کاهش خواهد داد؟ اگر نه، آیا ایران شرایط را خواهد پذیرفت؟ اگر نپذیرد، آیا به احتمال از سرگیری خصومتها باز خواهیم گشت؟
این سؤالات تاکنون بدون پاسخ ماندهاند، اما دو عامل مهم هستند:
از زمان انقلاب ۱۹۷۹، نگرانی اصلی نظام جمهوی اسلامی ایران، بقا بوده است. برنامههای هستهای و موشکی ایران بر پایه همین اصل استوارند. اما اکنون ممکن است برای بقای نظام ، مجبور به نوعی مصالحه بر سر غنیسازی هستهای باشد.
مسئله دیگر مشکلات اقتصادی ایران است. برای اینکه نظام باثبات بماند، باید نیازهای مردم را تأمین کند. طبقه متوسط از بیش از ۴۰ درصد به حدود ۳۰ درصد کاهش یافته است. و این تنها یک نمونه آماری است.
ایران احتمالاً باید، دستکم برای اکنون، از غنیسازی هستهای دست بکشد تا بتواند سه اصل اساسی خود، یعنی حفظ نظام، غنیسازی هستهای و رفع تحریمها را پیش ببرد. این کار به حفظ زیرساختها، دانش و قابلیتهای هستهای آن کمک کرده و موجب تسکین اقتصادی خواهد شد.
نتیجهگیری:
در بلندمدت، هرچند مسائل فوری اغلب ما را از مسیر طولانیتر غافل میکنند، اما اقدامات ایالات متحده نه برای ایران و نه برای بسیاری از کشورهای دیگری که از قبل درمییابند امنیت برای آنها در فضای ژئوپلیتیکی متغیر به طور فزایندهای کمیاب خواهد شد، نادیده گرفته نشده است.
این کشورها هر کاری خواهند کرد تا تواناییهایی – از جمله تسلیحات هستهای – را برای تضمین بقای خود به دست آورند.
یک پیامد ناگوار دیگر، افزایش شکافها در نظامهایی است که به دنبال عدم گسترش سلاح های هستهای خواهند بود. نگرانکننده آنکه، این تحولات در زمانی رخ میدهند که:
الف) افزایش روزافزون بیاعتمادی میان کشورها وجود دارد.
ب) فناوریهای نوظهور و اشاعه و تجاریسازی فناوریهای موجود، چشمانداز درگیریها را افزایش میدهند.
فیلسوف توماس هابز، حالت طبیعت را به شکلی مشهور “جنگ همه علیه همه” (bellum omnium contra omnes) توصیف کرد.
این وضعیت، وجود قوانین و ایجاد تعادل بین حقوق و وظایف را ضروری ساخت.
در هشت دهه گذشته، ایالات متحده، با رهبری آنچه که پس از جنگ جهانی دوم “جهان آزاد” نامیده میشد، نهادهای بینالمللی را توسعه داد که، با وجود جنگ سرد، حتی رقبای خود را از طریق پذیرش مشترک یک معماری امنیتی پساجنگ، با خود همراه کرد.
تهدید نابودی متقابل و گسترش تسلیحات هستهای، تلخترین رقبا را وادار کرد تا با همکاری یکدیگر، چارچوبی حقوقی، اجباری و هنجاری علیه عدم اشاعه (سلاحهای هستهای) ایجاد کنند. نمونههای زیادی از این نوع همکاری وجود دارد.
ابرقدرتها اغلب از مقررات قوانین بینالمللی سرپیچی میکردند، اما محکومیتهای حقوقی-هنجاری و ترس از قدرت یکدیگر، آنها را تا حد زیادی تحت کنترل نگه میداشت.
به نظر میرسد این معماری در حال فروپاشی است و شاید بتوان دلایلی برای چنین فروپاشیای ارائه کرد، بهویژه از سوی کسانی که ذینفع این سیستم نبودند، اما واقعیت این است که اختلالات بزرگ، عدم قطعیتهای بزرگی را به همراه دارند.
دورههای گذار همیشه پر از اضطراب و نگرانی هستند و وقتی قانونی وجود ندارد، احتمال سواستفاده از قدرت بیشتر میشود. تاریخ شاهد چنین دورههایی بوده و همچنین تلاشهایی برای برقراری صلح برای پایان دادن به خونریزی و هرج و مرج. اما این بار، اوضاع متفاوت است، زیرا توانایی ما برای تولید خشونت به جایی رسیده که میتوانیم سیاره را بارها و بارها نابود کنیم.
به طور معمول، همین توانایی باید دلیل اصلی همکاری باشد. اما در چرخشی بر حکایت یونانی، افراد (روباهها ) به بازی خود ادامه خواهند داد در حالی که ایده بزرگ خارپشت، یعنی نجات انسانها از دست خودشان، احتمالا بسادگی محو خواهد شد.